سلام.
من امروز بعد از زمان زیادی اومدم که وبلاگ رو آپ کنم. مدت زیادی از اینجا دور بودم. انگار یه عمر...
اما چرا؟
درس و کار و مسائل مالی فشار زیادی بهم آورده بود که آخریش به خیر و خوشی گذشت. اما دو تای دیگه همچنان ادامه دارند.
البته دلیل اصلیش یاس فلسفی بود. به (( من کیستم؟؟؟؟)) رسیده بودم.
می دونید که چقدر بده!
تو انفرادی بودم یه جورایی...
حالا فکر کن تو این اوضاعی که خودت نمی دونی با خودت چند چندی٬ هی خواستگار بیاد. و خانواده جان هم چون نگرانند هی گیر بدهند که بذار بیان حالا ببینشون شاید اصلا خوشت نیاد.
آخه من وقتی خودم نمی دونم در این مقطع زمانی٬ کی ام؟ چطوری خودمو به یکی دیگه معرفی کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی به درونم رجوع می کنم٬ می بینم اصلا دلم نمیخواد وارد زندگی مشترک بشم. شاید به خاطر اینه که از زندگی فعلیم خیلی راضی ام
انقدر کارا هست که دلم می خواد انجام بدم.
دعا کنید تو کنکور موفق بشم٬ اونوقت یه زندگی رویایی و ایده آل واسه خودم می سازم.
می رم سمتت علایقم.
دیگه می خوام برای خودم وقت بذارم....
برام دعا کنید
بعد این همه وقت اومدم با یه خبر خوب
(تو پست بعدی دلیل غیبتم رو کامل توضیح می دم)
خبر خوب ابنکه آبجی زر زر خانوم ما عروس شد.....
آره همون که کنکور داشت.
کنکورشو قبول شد سراسری. بعدم عروس شد.
نمی دونی چقدر خوشحالم که.....
دومادمونم خیلی پسر خوبیه
هم سن و سال خودمه
فامیله البته٬ از قبل دورادور می شناختیمش
اما تو برخوردای جدید شناخت کامل تری ازش پیدا کردم خیلی پسر آقاییه
چند باری سه تایی بیرون رفتیم و چند بارم با خانوادش یا تنهایی اومده خونمون خیلی با هم جوریم
انقدر به هم میان٬ وقتی کنار همن و بهشون نگاه می کنم٬ انقدر کیف می کنم
انقدر دلم می خواد بهش بگم داداش٬ فعلا ولی روم نمیشه....
بله الآن دیگه به من می گن: ((نون زیر کباب))
از شوخی گذشته برای هر دوشون آرزوی خوشبختی دارم
به قول عمو قناد: « الهی٬ الهی٬ ...»
الهی که همیشه خوشی و شادیشون رو ببینم.
الهی بچه های تپل مپلشون رو تو بغلم بگیرم....
واییییییییییییییییییشششششششش خاله قربونشون بره٬ اسمشونم انتخاب کردم حتی...
فقط یه چیزی این وسط خیلی ناراحتم میکنه
آبجی زر زرم بعد از عروسی قراره بره دیگه تبریز زندگی کنه٬ من تهنا می شم!
البته دوماد جان هی می گه من نمی ذارم تنها بمونید٬ میام به زورم شده می برمتون تبریز خونمون....
اما منو آبجی زر زر به هم خیلی وابسته ایم. من بیشتر به اون وابسته ام. طفلی مامانی و بابایی هم دلشون یه کم غصه داره
حالا تا اون زمان یه دو سالی تقریباْ وقت داریم با هم باشیم.
سعی می کنم وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم گرچه می دونم حتی اگه از همه لحظه هام باهاش باشم٬ وقی بره بازم حسرت می خورم.
داشتم در مورد همین موضوع با ریحون صحبت می کردم
بهش گفتم دلم براش تنگ می شه
گفت عادت می کنی
گفتم برو بابا٬ دختر خودتون زیر گوشتون زندگی میکنه از درد دل ما خبر ندارید (خواهر بزرگش بعد از ازدواج تو همون خیابون خونه پدریش می شینه)
گفت تو باز حداقل دلت خوشه سالی یه بار می بینیش٬ من چی بگم که ۵ ساله فاطمه رو ندیدم٬ تا آخر عمرمم دیگه نمی بینمش (فاطمه خواهر دومیشه که رفته بهشت)
اینو که گفت دیگه نتونستم حرف بزنم. راست میگفت
از اون به بعد خیلی اروم ترم...
من به جز سلامتی و خوشبختی خواهرم و دوماد جان هیچی نمی خوام...
به آنهایی که دوستشان دارم دکتر وین دایر 2009 وین والتر دایر (Wayne Walter Dyer) در ۱۰ مه، ۱۹۴۰ در شهر دترویت از توابع ایالت میشیگان، ایالات متحده در خانوادهای به خود متکی به دنیا آمد. او یک نویسنده و سخنران است. کتاب قلمرو اشتباهات شما در سال ۱۹۷۶ در حدود ۳۰ میلیون نسخه فروخت و جز یکی از بالاترین فروش کتابها در تاریخ شد. دایر در سال ۱۹۸۷ به عنوان بهترین سخنران ایالات متحده شناخته شد. |