یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی
روزی لقمان به پسرش گفت:امروز به تو سه پند می دهم:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
من عاشق این ماه رجب و شعبان و رمضانم. جدا از تمام خیر و برکتی که توش هست پر از عیده. حال می ده.
تولد آقا امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) رو تبریک می گم به همه
به قول عمو قناد: "الهی، الهی ..."
الهی تو این روزای قشنگ خودشون دست هممون رو بگیرن
شمام برا من دعا کنید. بگید: الهی این مریم نخودی رو آدمش کن، انسان کن.
بالاخره این سفر قهرمان کوچولو اینا تموم شد. یه ده روزی هست با یه چادر مسافرتی دارن حاشیه شمالی ایران رو پیمایش می کنند. بابا من جاشون قلنج کردم. مامان باباشم که پایه....
جالب اینجاست از سفر که رسیدن، مامان و باباش بازم نرفتن خونه. شب رفتن تو شاه گلی چادر زدن خوابیدن...
آقا این ده روز مسافرت بود و مسیج های این قهرمان کوچولو که حوصلش با سه تا همسفر آدم بزرگش حسابی سر رفته بود. اونم چه مسیج هایی؟ همه در حد: "خوب، دیگه چه خبر؟"
بیا چه حلال زادست. همین الآن مسیج داد: "سلام عزیزم، صبح بخیر." این مال هر روزه ها...
طفلکی تنهاست. نه داداشی نه خواهری. بدجوریم عادت کرده به مسیج بازی. جوونن دیگه.
به آبجی زَر زَر من میگه آبجی. اما من خوشم نمیاد یکی که داداشم نیست بهش بگم داداش.
من بهش می گم قهرمان. فوتبالیسته آخه از اون بازیکنای خشن. راستش خوشم میاد از اینجور نوجوونا. نمی دونم چرا. خیلی مهربونو احساساتیه ها. اما تو بازی خشنه من دلم آب می شه واسه این شخصیتش.
هی اخراجش می کنن اما تیمای دیگه همه می خوانش. البته من که از فوتبال زیاد سر در نمیارم اما خیلیا رو زده داغون کرده. حالا قول داده یه فیلم از جنایتاش برام بفرسته.
مسیج بعدی اومد: "مریم، قهری باهام؟" حیوونی چه دنیای کوچولویی داره.